سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
مطالب اخیر وبگاه

رضا سگه ... یه لات بود تو مشهد ...
یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه.
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه ....
تو جبهه واس خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میاوردنش تو اتاق شهید چمران، رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه .... یه دفه داد زد کچل با توأم ...!!!
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت : چیه ؟ چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!!... برید براش بخرید و بیارید...!

ادامه مطلب...


نویسنده محسن صفری در جمعه 92/11/11 | نظر

من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم- البته خانواده مادریم بسیار مذهبی هستند و خانواده پدریم دقیقا عکسش!!
وقتی اول راهنمایی رفتم به اجبار مدرسمون چادر میذاشتیم- ولی من اصلا راضی نبودم- اجبار مدرسه از طرفی و علاقه مادرم به چادر گذاشتن من از طرفی دیگر منو مجبور به چادر گذاشتن کرد! اصلا دوست نداشتم و از هر موقعیتی استفاده می کردم تا چادر رو بر دارم یا اگرم میذاشتم، اصلا سعی نمی کردم کامل حفظش کنم(نه اینکه از نظر اعتقادی منکر همه چیز باشم و البته توی این مسائل بسیار هم سختگیر بودم اما چون چادر به نوعی به من تحمیل شده بود نمی تونستم قبولش کنم -هیچ وقت هیچ کس نخواست زیبایی چادر رو برام بگه و همه فقط میگفتن باید چادر بذاری!!!).
توی دوران لیسانس هم این حس ادامه داشت و وجود برخی افراد در کنارم این حس رو تشدید می کرد. بالاخره زمان گذشت و کارشناسی ارشد قبول شدم- اکثر بچه های ورودی ما محجبه و به قولی مومن دو آتیشه بودن، بطوری که من احساس می کردم در مقابل اونها گنه کارترینم... اوایل دوران ارشد من دچار یک شکست روحی شدم بزرگ شدم- انقدر اوضاع روحیم بد بود که نفهمیدم ترم یک رو چه جوری گذروندم خیلی غصه دار بودم که یک روز اعلامیه اردوی مشهد رو روی تابلوی اعلانات دانشکده دیدم- احساس کردم یه جورایی دعوت شدم قرار شد با یکی از بچه ها که بیشتر با من جور بود و داستانم رو میدونست ، به این سفر بریم این سفر برام مثل یه معجزه بود- قبلا هم معجزات خدا رو توی زندگیم زیاد دیده بدم ولی چون این بار بدجوری دلم شکسته بود بیشتر حضورشو احساس می کردم با خودم گفتم حالا که خدا به من کمک کرده و من رو از این غم بزرگ نجات داده منم باید یه جور جبران کنم این شد که زندگیم خیلی تغییر کرد و این شکست منو به خدا نزدیک تر کرد...




نویسنده باشتنی در جمعه 92/11/11 | نظر

مقام معظم رهبری در دی ماه سال 90 زبان شیرین و طنزگونه این کتاب را از ویژگیهای برجسته آن دانستند و پرداختن به بخش هایی از خاطرات که معمولا نگفته می ماند را از ویژگیهای منحصر به فرد این کتاب دانستند.
روی اولین برگ اعزامم تاریخ دی ماه 1359 خورد.... این مطلع کتابی است که روایت نوجوان شانزده ساله ای از اهالی روستای خنجان از توابع تبریز را بیان می کند. رزمنده ای که بارها جراحات سنگینی را در همان سن متحمل می شود و با این وجود باز به جبهه می رود و به نبرد می پردازد.

نویسنده باشتنی در جمعه 92/11/11 | نظر

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir

آرشیو مطالب
برچسب‌ها
طراح قالب
ثامن تم
دیگرامکانات